مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

اولین شب جدایی

این دو هفته نتونستم بیام و بنویسم فقط در حدی بوده که بیام و کامنتای دوستای گلم رو جواب بدم مامان نازنینم دوشنبه ی هفته ی گذشته بیمارستان بستری شدن و سه شنبه تحت یه عمل سخت قرار گرفتن که خدا رو شکر این روزا حالشون خیلی بهتره و ما هم سعی کردیم این چند وقت کنارشون باشیم این شد که نتونستم به نی نی وبلاگ محبوبم اونقدرا سری بزنم سه شنبه که مامان جونم عمل شدن یکی از دوستای نازنینشون پیششون موندن و برای چهارشنبه شب قرار شد که من بمونم و مهدیار جونم هم همراه بابا میثم برن پیش مامان ثریا جون و از عمه سارا و عمو حمیدش هم خواستیم که برن اونجا تا مهدیار احساس تنهایی نکنه و این شد اولین شب جدایی من و دردانه ام از زمان ...
30 آذر 1391

تولد تولد

دوشنبه تولدم بود و به خاطر اینکه داداش گلم تهران نبود قرار شد که پنج شنبه جشن بگیریم ولی زندایی ها و دختر دایی های عزیز همسرم یه عالمــــــــــــــــــه سورپرایزم کردن و برام تولد گرفتن با کلیییییییی کادوهای خوب اینم عکس کیک تولدم که زندایی حشمت جون زحمت کشیده بودن واقعاً هم شرمنده شون شدم و هم یه دنیا خوشحال ...
17 آذر 1391

بازم تولد

پنج شنبه هم دوباره تولد بازی داشتیممممممممم  و بازم با کلیییییییی کادو که من عاشقشـــــــــــــــــــــــم با حضور مامان بزرگ و بابابزرگهای و عمه جون  و خاله جون مهدیارم و همسران عزیزشون، مامان شهلای عزیز تر از جونم، دایی جواد مهدیار (داداشی گل خودم) و دایی جون و زندایی مهربون بابا میثم که همگی هم با آگاهی از علاقه ی مفرط اینجانب به کادو یه عالمه کادو برام آورده بودن و شرمنده م کردن پسرم هم به خودم رفته و از چند روز قبل می گفت مامانی هر کسی هم که توی تولد هست باید کادو بگیره می گفتم نه مامان جان فقط کسی که تولدشه از بقیه کادو می گیره می رفت و میومد دوباره می گفت مامان حالا ...
17 آذر 1391

شمال

چند روزی بود که بابایی اصرار داشت که بریم شمال و من دو تا مهمونی دعوت بودم و گفتم باشه برای هفته های بعد ولی بازم دلم نیومد و دل رو زدیم به دریا و پیش به سوی دیار سبز آبی از پنج شنبه شروع به عکس انداختن کردیم و جمعه آخرین عکس رو که توی جنگل انداختیم و سوار ماشین شدیم، تا دوربین رو روشن کردم و شروع به دیدن عکس ها کردم همه ی عکسام یه دفعه محو شد و کارت حافظه ی دوربینم خالی شب که اومدیم خونه به سختی فقط تونستم چند تا عکس رو ریکاوری کنم، اینم اون چند تا عکس: اینجا جاده چلوسه و اینم پسر محتاط من که با کلی حرف و سخن راضی شد به آتیش شومینه نزدیک بشه و عکس بگیره     ...
11 آذر 1391

مهدی یار انشا اله

عزیز مادر امروز اولین بار بود که در مورد اسمت برات توضیح دادم شما ازم پرسیدی که امام حسین رو آدم بدا کشتن؟ و منم برات گفتم و توضیح دادم و شما گفتی مامانی آقا همه ی آدم بدا رو می کشه پرسیدم آقا کیه گفتی همون آقاها دیگه که یکیشون مرده (منظورت از آقایی که مرده امام خمینی و از آقا آقای خامنه ای بود) گفتم درسته مامان ولی یه آقایی هستن که توی آسمونها هستن و یه زمانی میان و با کمک آدم های خوب همه ی بدی ها رو از بین می برن تا دنیا پر از خوبی بشه منم اسم شما رو مهدی یار گذاشتم تا ایشالا که آدم خوبی باشی و حضرت شما رو هم جز دوست دارانشون قبول کنن و یارشون باشی هیچ نگفتی و فقط فکر کردی ولی من یه دنیا خوش...
6 آذر 1391

مجمع جهانی حضرت علی اصغر

این چند روز به علت رنگ کردن درها مهدیار جونم حسابی مریض احوال بود به دستور دکتر گل پسر رو از این فضا دور کردیم و این چند روزه رو رفتیم خونه ی مامان ثریا و بابا ناصر عمو حمید هم رفته بود تبریز و عمه سارا هم خونه ی مامان ثریا اینا بود خلاصه اینکه حسابی  دور هم بودیم این چند روزه روز جمعه هم به اتفاق عمه سارا و ماهان و مریم جون و زندایی جون رفتیم هیئت حضرت علی اصغر یا به قول من و مهدیار هیئت نی نی ها می دونم که دیگه مهدیار برای رفتن به این هیئت بزرگ شده ولی چه کنم که نمی تونم از حال و هوای این هیئت دل بکنم و هی به بهونه ی مهدیار هر سال می ریم تو این فضای روحانی و پاک اینجا هم مهدیار اصرار داشت در حال بوسیدن دست زری ماما...
5 آذر 1391

رنگ و رنگ

بازم خونه مون ریخته بهم مشغول رنگ کردن درها و کمدها و بازم همه ی وسایل وسط و زندگی رو هوااااااا به قول مامان ثریا دلت رو بزرگ کن مامان جان عیبی نداره و ما هم در راستای این دل بزرگ کردن بی خیال شدیم بسییییییییی روز سومه که نقاشای کمی تا قسمتی روی مغزمون مشغولن دیروز رو نیومدن، تا پریروز یک نفر بود امروز یه نفر دیگه رو هم با خودش آورده واااااااایی اینقدر حرف می زنن.تازه، ترکی ترکی منم سر در نمیارم یه جوری هم حرف می زنن بیشتر شبیه اسپانیاییه تا ترکی به بابا میثم می گم، می خنده دلم می خواد قلم موی رنگ رو تو حلقشون تا دسته فرو کنم مهدیار جونم هم تو این دو سه روزه اینق...
2 آذر 1391